زليخا چو گشت از مي عشق مست

شاعر : سعدي

به دامان يوسف درآويخت دستزليخا چو گشت از مي عشق مست
که چون گرگ در يوسف افتاده بودچنان ديو شهوت رضا داده بود
بر او معتکف بامدادان و شامبتي داشت بانوي مصر از رخام
مبادا که زشت آيدش در نظردر آن لحظه رويش بپوشيد و سر
به سر بر ز نفس ستمگاره دستغم آلوده يوسف به کنجي نشست
که اي سست پيمان سرکش درآيزليخا دو دستش ببوسيد و پاي
به تندي پريشان مکن وقت خوشبه سندان دلي روي در هم مکش
که برگرد و ناپاکي از من مجويروان گشتش از ديده بر چهره جوي
مرا شرم باد از خداوند پاکتو در روي سنگي شدي شرمناک
چو سرمايه‌ي عمر کردي تلف؟چه سود از پشيماني آيد به کف
وز او عاقبت زرد رويي برندشراب از پي سرخ رويي خورند
که فردا نماند مجال سخنبه عذرآوري خواهش امروز کن